در اواخر سال هشتاد و هشت، هنگامی که دیوان قدسی مشهدی را می خواندم، بیت هایی را که دربارۀ سفر بودند یادداشت
کردم و این نوشته، حاصلِ آن است. وی همچون دیگر سخنوران سبک هندی، مدتی را در آن دیار گذرانده است و نکات بسیار زیبا
و ظریفی را در این باب صید کرده و در قالب یک بیت ریخته است. شماره ای که پیش از هر بیت آمده، اشاره به صفحۀ بیت دارد بر
اساس: دیوان محمد جان قدسی مشهدی به تصحیح محمد قهرمان، مشهد
به غربت از وطن خود چرا عزیزترم؟/ اگر نه خاصیت خاکِ کربلاست مرا (62، قدسی)
مرا چه جرم که ننوازدم کسی به وطن/ نمیرسد ز لب جوی هیچ نی به نوا (63، قدسی)
فیل نیَم، چون کنم یاد ز هندوستان؟/ آهوی چین نیستم، من که و راه خطا؟ (74، قدسی)
این منم کز خارخار غربت و حبّ وطن/ ماندهام یک پای در دامان و یک پا در رکاب (80، قدسی)
از پی رزق مقدّر کی برد حرصم به هند؟/ زهر نوشم در وطن، بهتر که در غربت شراب (80، قدسی)
تا کی درین گداکده چون بیتوکّلان/ باشی برای وجهِ معیشت در اضطراب
برگ سفر بساز تو هم، مرده نیستی/ بیهوده چند مانعِ رزقت شود حجاب؟
هر روز میروند گروهی ازین دیار/ بیتوشه چون توکّل و عریان چو آفتاب
تا باز کردهاند نظر، بازگشتهاند/ با مکنتی که عاجزشان کرده در حساب (87، قدسی)
چون لاله، دل از تیرگیاش برنگرفتم/ هر چند که روز خوش ایران، شب تارست
تا نان جوی هست در ایرانِ قناعت/ عزم سفر هندِ طمع، مایۀ عارست (95، قدسی)
شها! زیادهطلب نیستم، بگو که فلک/ به قدرِ وجهِ معاشم کند عطا گوهر
مباد کارِ من از غایت جفای وطن/ به آن رسد که صدف را کند دعا گوهر (100، قدسی)
میگریزم ز وطن، گرچه مرا جا گرم است/ چه کند گر نجهد ز آتشِ سوزنده، شرر
بس که سرگشتهام از چرخ، به هر سو که روم/ راه من چون خطِ پرگار نهد سر بر سر
چند روز از حسدآبادِ وطن دور شوم/ در سفر، خواه بتر حالم و خواهی بهتر
آسمان گر ز حسد تنگ کند بر من جای/ گو بکن، کی به فشردن چکد آب از گوهر؟ (125، قدسی)
چند چون نقش درین ملک بمانم بر سنگ؟/ گویی از سنگ سرشتند گل این کشور
ترکم از رفتنِ ایران ندهد مویِ سفید/ صبح را علّتِ پیری نکند منعِ سفر (125، قدسی)
سفر گُزیدم و در خانۀ دلم افتاد/ هزار رخنه ز دندانههای سینِ سفر (135، قدسی)
خبر ز گمشدهاش یافت عاقبت یعقوب/ مرا ز گمشدۀ خود، کسی نداد خبر
نه روی آنکه شوم بی تو در وطن ساکن/ نه رای آنکه به غربت روم ازین کشور (135، قدسی)
دگر برون نروم از مقامِ خود، که مرا/ هزار ساله غم افزود در دو ماهه سفر (137، قدسی)
شها! مدیح سگال توام درین کشور/ نه رغبت است به هندم، نه حسرت است به چین (159، قدسی)
بیرون کنم هوای سفر از دماغ خویش/ در گوشهای گلیمِ اقامت بگسترم
جز راهِ کربلا نبرد راهی از رهم/ گام نخست، کام شود گر میسّرم (202، قدسی)
شب با خرد مناظرهای بود در میان/ بهر عزیمتی که به دل دادهام قرار
گفتا خرد به من که به غربت کشیده گیر/ زیر جهاز، تا شترِ موج بهرِ بار
آخر چه میکنی به غریبی فتد چو راه؟/ آخر چه میکنی به جدایی کشد چو کار؟
سیر تو پیرِ طفل مزاجِ پیاده، نیست/ غیر از فضای خانه چو طفلان نیسوار
مرد سفر نهای، تو کجا، این سخن کجا/ دیگر مگوی پیش کس این حرف زینهار
گفتم که چیست فایده از ماندن وطن؟/ گفتا که بر تو نیست یکی روشن از هزار
پنجاه سال رفته ز عمر تو بیش و کم/ مِنبعد هم به دستِ قناعت عنان سپار
جز جای خویش، مردمک دیده را چه قدر؟/ جز در بدن، ز روحِ طبیعی چه اعتبار؟
اقلیمِ چارم است ترا مولد و مقام/ خورشید کی برون رود از چارمین حصار؟
هرگز نبوده بحر روان، کوه در سفر/ ای ناستوده کار، ترا با سفر چه کار؟
شایستهتر بود همه کس در مقامِ خویش/ خاص از برای گوش بود قدرِ گوشوار
چون بختِ کس ز سعی نگردد جوان، چه فرض/ پیرانه سر چو صبح، سفر کردن اختیار؟
نقصی ز رفتن تو به ایران نمیرسد/ آتش ضرر نمیکند از جستن شرار
من گفتم این اراده به خود سر نکردهام/ با قسمت خدای، کسی را چه اختیار؟ (206، قدسی)
به اینقدر که دهد از زمین هندم یاد/ چو لاله بر سر بخت سیه زنم خرگاه
ارادۀ سفری بود در دلم زین پیش/ شکسته است دلم تا فتادهام از راه (212، قدسی)
همیشه حرف سفر میزنم به خانۀ خویش/ نشسته چند زنم گام، چون نیَم جولاه (212، قدسی)
عراق تنگترست از فضای سینۀ مور/ سفر کنم، که مرا هست کوه کوه محن
ز شوقِ هند چنانم، که عضو عضو تنم/ سبق گرفته ز پا، میل میل در رفتن (237، قدسی)
چون سخنرس نیست در گیتی، سخن ناگفته به/ جوهری چون نیست، جای لعل در کان است و بس
سبزۀ نامهربانی، جای دیگر تازه نیست/ این کیا را خرّمی در خاکِ ایران است و بس
آنکه دامن میکشد گاهی درین کشور مرا/ از طریق دوستی، خار بیابان است و بس (253، قدسی)
گر وطن صد سال ریزد خاکِ خواری بر سرم/ گر دهم خاکش به خون هفت کشور، کافرم (254، قدسی)
دستِ غربت میکشد جیب من شوریده حال/ میبرم از دامن خاک وطن، گرد ملال
شاد زی ایران، که کردی ناتوانی را زبون/ جوش زن دریا، که کردی قطرهای را پایمال
ای حضر، نقش کمی انداختی، خَصلت حرام/ ای سفر، بردی حریف خویش را، داوت حلال
گو حضر جام مروّق نوش بی من روز و شب/ گو سفر دلق مشقّت پوش با من ماه و سال
نامۀ تکلیفِ هندم پیشتر زین، عمرها/ بر سر قاصد معطّل بود چون شاخِ غزال
این زمان چون خامه پیغامِ زبانی گر دهند/ دل پی پرواز بگشاید درون سینه بال
پیشتر زین، در مذاقم بود یادِ هند تلخ/ این زمان جز حرفِ هندم خوش نمیآید مقال
پیش من، خاک وطن بهتر ز خون غربت است/ لیک با قسمت کسی را نیست یارای جدال
وه کجا رفت آنکه از غیرت نمیدادی رهش/ از کتابم گر گشودی کس به عزم هند، فال (256، قدسی)
پنجۀ قسمت به صد زورم گریبان میکشد/ از خراسان جانب کابل، پس از پنجاه سال
از خوشی چون نی نمینالم در این عشرتسرا/ پیچ و تاب روزگارم ناتوان دارد چو نال
میکشد دستم ضرورت، ورنه عاقل کی کند/ ترک فرزند و وطن هرگز برای جاه و مال
بیتعلّق باش اگر مردی، که مردان گفتهاند/ زیر بار منّت آرد مرد را بار عیال
برده از جا آرزوی شیوههای غربتم/ گو وطن بر من مپیما بیش ازین غنج و دلال (257، قدسی)
خیز قدسی، بیش ازین در قیدِ این کشور مباش/ مدّتی بودی گرفتار وطن، دیگر مباش (258، قدسی)
در وطن گر تنگ شد جایت، سفر کن اختیار/ در دل دریا گره، چون آب در گوهر مباش (259، قدسی)
خاک پایم گر بخوانند اهل این کشور، چه باک/ چون منی را، پایه گو از آسمان برتر مباش
میروم از صفحۀ ایران، تکّلف برطرف/ مدّ انعامی به نامم گو درین دفتر مباش (259، قدسی)
من که در ایران نمیآیم به کار هیچ کس/ با چه استعداد، سوی هند از ایران میروم؟ (261، قدسی)
آبرو در کار دارم، گر وطن گر غربت است/ تا نپندارند مردم کز پیِ نان میروم
موجِ بحرم خوشتر از چین جبین مردم است/ تا نپنداری پیِ گوهر به عمّان میروم (261، قدسی)
مژدۀ وصل غریبی بر دلم آید گران/ از وطن با آنکه با صد داغِ حرمان میروم
پا به دامن میرود کشتینشین، وز گریه من/ نیستم کشتینشین و پا به دامان میروم (261، قدسی)
رفتنم دشوار و نارفتن ازان دشوارتر/ سرسری مشمار اگر گویند آسان میروم
پای در دامن مکش ای همسفر، کاین راه را/ گر چو صبحم پا کند سستی، به دامان میروم
ربطِ باطن چون بود، از دوری ظاهر چه باک/ در خراسانم همان، گر از خراسان میروم (262، قدسی)
مِهرِ قسمت پرتوی افکند گویی بر دلم/ ورنه بر حبّ وطن نگزیدمی رای سفر
نسخۀ حبّ وطن میخواندم اوّل، این زمان/ روزگارم میدهد تعلیم انشای سفر
ای که میگویی سفر دارد مشقّت بیشمار/ گر بود همراه لطفِ شه، چه پروای سفر
تا نگیرد اوّل از شاه خراسان رخصتی/ هیچ کس را از خراسان نیست یارای سفر
عزمِ رفتن گر مسافر را به فرمانش بود/ کی تواند زد اقامت تیشه بر پای سفر؟
حفظِ او گر کاروانسالار باشد، دور نیست/ بگذرد گر بیخطر در دل، تمنّای سفر
خوش بود عزم مسافر، خاصه ایّام بهار/ خیمه بیرون زن، که شد وقت تماشای سفر
تا سفر کردم من از ایران، اقامت شد ضعیف/ این عزیمت، عالمی را کرد اغوای سفر
من که بیرون رفتن از دروازه پیشم کفر بود/ این زمان افکندهام در شهر، غوغای سفر (263، قدسی)
راهرو ننهد قدم هرگز به راهی بیدلیل/ سطر هم بر صفحه کج میآید از بیمسطری
میبرد از یاد، شوقِ غربتم حبّ وطن/ زانکه در کنعان ندارد چشمِ بینا مشتری (276، قدسی)
تا به دست خود زنم فال غریبی در وطن/ پیکرم چون قرعه شد یک مشت داغ و استخوان (281، قدسی)
[در رثای فرزندش]
او سوی فردوسِ اعلا رفت و من سوی هرات/ من بیابان قطع کردم، کرد او قطعِ حیات
اسب بر وی تاخت مرگ و دست و پای من شکست/ زین بساط، ایّام او را برده و من مانده مات (285، قدسی)
در وطن دور از تو اندوه غریبی میکشم/ میکشم در آشیان غربت ز بیبال و پری (289، قدسی)
مرده فرزندِ عزیزم چون غریبان در وطن/ زین سفر، سودی که من دیدم، نبیند هیچ کس!
او چو گلبرگ طری در خاکِ مشهد داده جان/ در بیابان هرات افتاده من چون خار و خس (295، قدسی)
روحش از شوقِ دوست، موسیوار/ اَرَنی گو، به طورِ سینا رفت
پیکرش زیرِ خاک منزل کرد/ روح پاکش به عرشِ اعلا رفت
آنکه هرگز نکرده بود سفر/ به سفر زود رفت و تنها رفت
دل ازین تیره خاکدان برداشت/ از ثری، جانب ثریّا رفت (304، قدسی)
حَضَرش مصدرِ آفت، سفرش عینِ خطر/ وطن و غربت دنیا، همه محکومِ فناست (306، قدسی)
به سفر رفتم و بازآمدم، آن ماه نبود/ چه سفر بود که سرمایه تلف شد با سود (307، قدسی)
قدسی از حبّ وطن چند نشینی به قفس؟/ خیز و پروازِ سفر کن همه جا خاک یکیست (385، قدسی)
نگشتم آشنای کس ز مهرت/ مرا داغِ غریبی در وطن سوخت (396، قدسی)
پیغام ما ز هند به ایران که میبرد؟/ صد نامهآور آمد و یک نامهبر نرفت (421، قدسی)