سواد و بیاضِ نمدیده / خاطره ای از دیدار با استاد ایرج افشار

صبح روز یک شنبه 23 فروردین 1388 به استاد افشار زنگ زدم و درخواست دیدار کردم و ایشان هم همچون همیشه با مهربانی پذیرفتند و یادآوری کردم که جنابِ استاد! مانند هر دیدار، یکی از دوستان که تاکنون شما را ندیده است، التماس دیدار دارد. گفتند: «همراه بیاوریدشان.»

چند ماه پیش یک جلد از کتاب سواد و بیاض را (که معلوم بود از سال 1344 در جایی مرطوب، مانده و نمدیده بود) را از دستفروشی خریده بودم و تصمیم گرفته بودم تا در آن دیدار از استاد بخواهم که یادگاریی در آغازش بنویسند؛ چراکه استاد هربار با هدیه دادنِ کتابهای تازه انتشار یافته‏شان، سببِ شرمندگی‏ام می‏شدند.

پس از ورود و آشنایی دوستم آقای علی اصغر میرزایی مهر (استاد تاریخ هنر) با استاد افشار و پرسش و پاسخ‏هایشان، سواد و بیاض را از کیف درآورده و به طنز عرض کردم که: «جناب استاد! چون سال 1344 من هنوز به دنیا نیامده بودم، این کتاب را به بنده لطف نفرموده‏اید!» و کتاب را به استاد دادم. استاد یکی دو دقیقه‏ای به جلد و ورق‏های چروکدارِ کتاب نگاه کردند و سری تکان داده و گفتند: «حیف» و سپس یادداشتی ظریف در آغازِ کتاب نوشتند: «امروز 23 فروردین 1388 فاضل هنرشناس آقای حمیدرضا قلیچ‏خانی این نسخه را که خود داشته‏اند با خود آوردند و وادارم فرمودند که بدترش کنم از آنچه هست. ایرج افشار»

پس از آن گپ و گفت از وضعیت نسخه‏های هندوستان شد و گفتند که: «کشفِ جدید چه کرده‏ای؟» و من هم که منتظر چنین جمله‏ای بودم، فوراً چهار پنج طرحِ کتاب و مقالۀ اخیرم را از کیف بیرون آوردم و با خواندنِ بیتِ زیر به ایشان دادم:

رانِ ملخی نزد سلیمان بردن                   عیب است ولیکن هنر است از موری

عنوان مقاله‏ها: احوال و آثار مجنون رفیقی، همگامی و همخوانی خوشنویسی و ادبیاتِ فارسی، کتیبه‏نگاری در شبه‏قارۀ هند، سهمِ کاتبان هندو در ادب فارسی و ... بودند. استاد مشغول تورّق شدند و نگاهِ من هم به چهرۀ ایشان تا عکس‏العملشان را ببینم. پس از دو سه دقیقه گفتند که: « آقای کاشانی این‏ها را دیده‏اند؟». عرض کردم که آقای کاشانی را از نزدیک نمی‏شناسم و از طریق یکی از نسخه‏پژوهانِ کتابخانۀ مجلس، یکی دو مقاله را برایشان فرستاده‏ام ولی پاسخی نداده‏اند و به این جهت است که تا این شماره (13) با مجله (نامۀ بهارستان) همکاریی نکرده‏ام. استاد مقاله‏ها را روی میز گذاشته و گوشی تلفن را برداشتند و شماره‏ای گرفتند و پس از احوالپرسی مختصر گفتند که: «آقای کاشانی، الان ‏فلانی اینجاست و چند مقاله دارد که همگی قابل چاپ هستند و فردا برایتان می‏آورد.» و گوشی را گذاشتند. من که غرقِ خجالت شده بودم از ایشان سپاسگزاری کردم و همراه دوستم از استاد خداحافظی کردیم.
در گزارش میراث، ضمیمۀ 1، اسفند 1390. منتشر شده است.






Powered By Persian E107 © 2005-2009